حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(4)
حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(4)
حکایاتی زیبا از عنايات و توجهات اهل بيت عليهم السلام(4)
نویسنده: محمد لک علي آبادي
حجابهاي ديدار با امام زمان (عج)
مرد صالح و خيري در «بصره» عطاري مي کرد، روزي در مغازه نشسته بود که دو نفر براي خريد سدر و کافور به در دکان او مي آيند . از گفتار و سيماي آنان چنين دريافت که اهل بصره نيستند و از شخصيت هاي بزرگوار مي باشند. از حال و ديار آنان پرسيد ، آنها کتمان نمودند. هرچه اصرار مي کند، آنان از پاسخ دادن طفره مي روند. سرانجام آن دو نفر را قسم به حضرت رسول صلي الله عليه مي دهد که خود را معرفي کنند . آنان مي گويند:«ما از ملازمان و چاکران درگاه مبارک حضرت ولي عصر حجت ابن الحسن العسکري عليه السلام هستيم، شخصي از نوکران آن درگاه با عظمت از دنيا رفته است ، صاحب آن ناحيه مقدسه ما را مأمور کرد که از تو سدر و کافور خريداري کنيم.»
عطار مي گويد: فهميدم که آنها از ياران آن حضرت هستند، بي اختيار به دست و پاي ايشان افتادم و تضرع و زاري کردم که حتماً بايد مرا به آن حضرت برسانيد.
يارن حضرت ، مشرف شدن به حضور آن سرور را منوط به اجاره ي آقا دانستند.
عطار مي گويد: مرا به نزديک آن جناب ببريد، اگر اجازه داد زهي سعادت و گرنه که هيچ؟! آنان از اقدام به اين کار خودداري مي کنند، ولي چون مي بينند او با کمال پافشاري دست بردار نيست، درخواست او را اجابت مي کنند.
خود عطار مي گويد: بسيار خوشحال شدم . با شتاب تمام سدر و کافور را به آنها داده ، در مغازه را بستم و به دنبال آنها روانه شدم تا به ساحل درياي عمان رسيديم.
آن دو نفر بدون احتياج به کشتي روي آب روانه شدند. من ترسيدم که غرق شوم ، ايستادم. آنان متوجه من شدند و گفتند:« مترس! خدا را به حضرت حجت عليه السلام قسم بده، و رهسپار شو!» من چنين کردم و بر روي آب، مانند زمين خشک به دنبال آنها راه افتادم.
در وسط هاي دريا بوديم، ديدم ابرها پشت سر هم در آمده و هوا صورت باراني گرفت و شروع به باريدن کرد، اتفاقاً من در همان روز صابون پخته بودم و بر پشت بام مغازه گذاشته بودم تا به وسيله تابش آفتاب خشک شوند، همين که باران را ديدم به خيال صابون ها افتادم و پريشان خاطر شدم ، به محض اين خيال مادي ، ناگهان پاهايم در آب فرو رفت ، به دست و پا و تضرع افتادم، آن دو نفر به من توجه کرده و عجز و ذلت مرا مشاهده نمودند، بي درنگ به عقب برگشته ، دست مرا گرفتند و از آب بيرون کشيدند.
گفتند: اين پيشامد، اثر آن خاطره صابون بود؛ بار ديگر خدا را به حضرت حجت عليه السلام قسم بده، تا تو را در آب حفظ کند! من نيز استغاثه نموده و چنين کردم مثل بار اول، روي آب با آنان رهسپار شدم . وقتي که به ساحل دريا رسيديم ، خيمه و چادري را ديدم که همانند «شجره طور سينا» از آن ساطع و آن فضا را روشن کرده بود.
همراهان گفتند:«تمام مقصود تو در ميان اين پرده است.» با هم به راه خود ادامه داديم تا نزديک چادر رسيديم . يکي از همراهان ، پيش تر رفت تا براي من اجازه ورود بگيرد. چادر را خوب مي ديدم و سخن آن بزرگوار را مي شنيدم ولي وجود نازنينش را نمي ديدم. آن شخص درباره مشرف شدن من به حضور مبارکش اجازه خواست.
آن جناب فرمود:«ردوه فانه رجل صابوني؛ به او اجازه ندهيد و او را رد کنيد ، ريرا او مردي صابون دوست و مادي است.» يعني او هنوز دل را از تعلقات دنياي دني خالي نکرده ، و لياقت حضور در اين درگاه را ندارد عطار مي گويد: چون چنين شنيدم ، نااميد برگشتم و دندان طمع از ديار آن والا گهر کشيدم و دانستم که وقتي ممکن است به زيارت آن جناب برسم که دلم از آلودگي زدوده و صاف گردد.
مدعيان عشق امام زمان عليه السلام و دلدادگان حقيقي
شيخ علي اکبر نهاوندي قدس سره نقل مي کند: زماني از نجف اشرف براي انجام کاري به حله (6 )سفر کردم . هنگام عبور از ميان بازار آن شهر چشمم به قبه مسجد مانندي افتاد که بر سر در آن زيارت کوتاهي از حضرت صاحب الزمان و خليفه الرحمان عليه السلام بود و بالاي آن نوشته شده بود:«هذا مقام صاحب الزمان».(7 )مردم آن سامان از دور و نزديک به زيارت آن مکان جنت نشان مي آمدند و با دعا وتضرع و زاري به ساحت قدس باري تعالي توسل و تقرب مي جستند . من از اهالي حله علت نام گذاري آن مکان را به مقام صاحب الزمان جويا شدم. همگي به اتفاق آرا گفتند: اين مکان ، خانه مردي عالم ، زاهد ، عابد و باتقوا به نام شيخ علي بوده که هميشه در انتظار ظهور حضرت مهدي عليه السلام به سر مي برده است.
او پيوسته نسبت به امام زمان عليه السلام عتاب و خطاب مي کرد و مي گفت : دراين غيبت از انظار در اين زمان ، براي چيست؟ در حال يکه مخلصين شما در شهرها و اقطار عالم هم چون برگ درختان و قطره هاي باران فراوان هستند. در همين شهر خودمان، شيفتگان و دوستان شما بيش از هزار نفرند. پس چرا ظهور نمي فرماييد تا دنيا را پر از قسط و عدل نماييد؟» تا آنکه روزي شيخ علي با همان حال سر به بيابان نهاد و همان سخنان را آغاز کرد که ناگهان ديد: شخصي در هيات عربي بدوي نزد او حاضر است و به او فرمود: جناب شيخ ، به که اين همه عتاب و خطاب مي نمايي؟ عرض کرد: خطابم به حجت وقت امام زمان عليه السلام است که با وجود اين همه مخلص و ارادتمندي که در اين عصر دارد چرا ظهور نمي کند در حالي که فقط بيش از هزار نفر از محبان و ياران حضرت در حله هستند.
آقا فرمودند: اي شيخ ، صاحب الزمان من هستم . با من اين همه عتاب و خطاب نکن! مطلب اين گونه نيست که تو فکر کرده اي ! اگر 313 نفر اصحاب من موجود بودند ، ظاهر مي شدم. در شهر حله که مي گويي بيش از هزار نفر مخلص واقعي دارم ، جز تو و فلان شخص قصاب ، کسي دوست با اخلاص من نيست. حال اگر مي خواهي صورت واقع برايت مکشوف و روشن شود ، برو مخلصين مرا که مي شناسي ، در شب جمعه به منزلت دعوت کن و در صحن حياط ، مجلسي آماده ساز. فلان قصاب را هم دعوت کن و دو بزغاله روي بام خانه ات ببند. آن گاه منتظر ورود من باش تا حاضر شوم و واقع امر را به تو بفهمانم و آگاهت کنم که اشتباه نموده اي . چون فرمايشات حضرت به پايان رسيد، امام از نظر شيخ غايب شدند.
شيخ علي حلاوي، مسرور از اين ماجرا با خوشحالي فراوان به حله برگشت. نزد قصاب رفت و قضيه زا با او در ميان گذاشت. آن دو با کمک يکديگر 40 نفر را از بين هزار نفري که ايشان از ابرار و منتظران حقيقي حضرت حجت عليه السلام مي پنداشتند انتخاب کردند و دعوت نمودند که در شب جمعه به منزل شيخ بيايند تا به لقاي امام عصر عليه السلام مشرف شوند. شب جمعه موعود فرا رسيد . مرد قصاب با آن 40 نفر برگزيده به خانه شيخ علي حلاوي آمدند و در صحن حياط نشستند. همه با وضو، رو به قبله، در حال ذکر و صلوات و دعا در انتظار قدوم قائم منتظر عليه السلام لحظه شماري مي کردند. شيخ علي نيز طبق فرمان حضرت، قبلاً دو بزغاله را روي پشت بام بسته بود و خود در صحن حياط، در حضور ميمانان، تشريف فرمايي مولا را انتظار مي کشيد. چون پاسي از شب گذشت، به ناگاه همگي ديدند نور با عظمت و درخشاني که به مراتب از خورشيد و ماه درخشنده تر بود، در آسمان ظاهر شد و تمام آفاق را روشن ساخت. سپس آن نور به طرف خانه شيخ علي آمد تا آن که بر پشت بام منزل قرار گرفت و فرود آمد. دقايقي بيش نگذشت که صدايي از پشت بام، آن مرد قصاب را فرا خواند. مرد قصاب امتثال امر کرده، برخاست و روي بام رفت و به خدمت حضرت شرفياب شد. پس از چند لحظه امام به او فرمودند: يکي از اين دو بزغاله را نزديک ناودان ذبح کن، به طوري که تمام خونش از ناودان سرازير گردد و در صحن خانه جاري شود، آن 40 نفر گمان کردند که حضرت مهدي عليه السلام مرد قصاب را گردن زده و اين خون اوست که از ناودان فرو مي ريزد. پس از اندکي صدايي از پشت بام به گوش رسيد و شيخ علي حلاوي را احضار فرمود. شيخ برخاست و خود را به روي بام رساند، ديد مرد قصاب سالم و سلامت روي بام در محضر امام ايستاده ، اما يکي از دو بزغاله را سر بريده و خون بزغاله بوده که در صحن حياط جاري شده است. در اين هنگام، قصاب به امر حضرت بزغاله دوم را نيز نزديک ناودان سر بريد و بار دوم خون از ناودان به ميان حياط سرازير شد. وقتي آن 40نفر دوباره خون تازه را در صحن منزل جاري ديدند، گمان شان تبديل به يقين شد و همگي قطع پيدا کردند که حجت ابن الحسن اواحنا فداء مرد قصاب و شيخ علي حلاوي را به قتل رسانده و زود است که نوبت يک يک آن ها فرا رسد و ملاقات با امام زمان عليه السلام به قيمت جان شان تمام شود. از اين روي بي درنگ از جا برخاستند و از منزل شيخ علي حلاوي گريختند . سپس حضرت رو به شيخ علي کرده ، فرمودند: اينک به ميان حياط برو و به آنان بگو که به روي پشت بام بيايند تا با من ديدار کنند. شيخ علي از بام به زير آمد و هنگامي که به صحن حياط رسيد، حتي يکنفر از آن 40 برگزيده را نديد و دانست که همه فرار کردند . به سرعت به پشت بام برگشت و گريختن آن 40 نفر را به عرض مبارک آن حضرت رسانيد. حضرت فرمودند:«اي شيخ، ديگر آن همه با من عتاب و خطاب نکن! اين شهر حله بود که مي گفتي بيش از هزار نفر از ياران ومخلصان ما فقط در اين شهر هستند . پس چه شد که بين آن دوستان انتخاب شده ، کسي جز تو و اين مرد قصاب باقي نمانده است؟! اينک ساير جاها را نيز به همين گونه قياس کن!» اين جمله را فرمود و از نظر آن دو ناپديد گشت.
پس از اين ماجرا شيخ علي حلاوي آن بقعه را مرمت کرد و به مقام صاحب الزمان عليه السلام موسوم نمود. از آن زمان
تاکنون آن مقام شريف، محل طواف مردم و زيارت گاه عام و خاص است.
توجه امام زمان (عج) به زائران عمه شان حضرت زينب (س)
پس زيارت هر يک از امامان و امامزادگان بهره خاص و متفاوتي را نصيب افراد مي کند. در اين ميان زيارت قبر مطهر حضرت زينب (س) جايگاه ويژه اي دارد. در مورد ارزش زيارت اين مزار مطهر و توجه حضرت امام زمان (عج) به زيارت عمه شان و همچنين اطمينان از اينکه قبر مطهر حضرت زينب (س) در همين مکان فعلي است با توجه به اختلاف نظري که در اين مورد وجود دارد، جناب حجت السلام و المسلمين سيد عبدالله فاطمي نيا نقل مي کردند:
آيت الله بهاري (ره) مطلب زيبايي را از قول آيت الله شيرازي (ره) چنين نقل مي کردند: در جلسه اي شخصي به خدمت آيت الله شيرازي مي رسند و عرض مي کند: «آقا! من مشکلي دارم و در ديداري که با حضرت مهدي (عج) داشتم، ايشان شما را براي حل مشکلم معرفي کردند.» آيت الله شيرازي مي فرمايد: آيا نشانه اي بر درستي سخن خود داريد؟ آن مرد مي گويد: آري! اتفاقاً آقا فرمودند که شما از من نشانه اي خواهيد خواست؛ از اين رو مطلبي را فرمودند تا به شما عرض کنم؛ آقا فرمودند: «شما چند سال قبل همراه يکي از دوستانتان به حج تشريف برده بوديد و ازفلان در ورودي به سمت بيت الله الحرام حرکت کرديد؛ پس از تمام شدن اعمال حج، به کشور سوريه و شهر دمشق رفتيد و به سمت مزار مطهر حضرت زينب کبري (س) حرکت کرديد. جلوي در ورودي مزار مطهر، خاکروبه هايي ديديد؛ از مشاهده اين صحنه ناراحت شديد از اين رو با عباي خود خاکروبه ها را جمع نموده و جلوي در را تميز کرديد.» مرحوم آيت الله شيرازي (ره) با تعجب مطلب را تأييد مي کنند و از اين که حضرت ولي عصر (عج) فردي را جهت رفع حاجتش به ايشان ارجاع داده است مفتخر مي شود.
ذکر اين مورد به عنوان نشانه اي از سوي حضرت مهدي (عج) نشانگر توجه آن امام بزرگوار به زيارت مزار عمه عزيزشان است. اميد است زيارت آن حرم مطهر نصيب همه دوستداران اهل بيت (ع) شود و دل هاي شيعيان را آرام و ملکوتي گرداند.
توسل به واسطه هاي فيض و دوري از مظاهر دنيوي
براي درخواست کمک، اهل بيت (ع) را نيز نبايد فراموش کرد و مي توان آنان را واسطه حل مشکل مان از جانب خدا قرار دهيم. در اين رابطه يکي از بزرگان شهر اصفهان مي گفت: زماني که قرار بود، پسرم به سربازي برود، او نزد من آمد و گفت: «پدرجان! محل سربازي دوستم به واسطه آشنايي که داشتند، در شهر خودمان افتاد، کاش شما نيز کاري مي کرديد تا من هم در شهر خودمان بمانم.»
منظور پسرم اين بود که کاش از کسي کمک مي خواستم يا رشوه مي دادم. من چند دقيقه فکر کردم، آن گاه پولي به او دادم و گفتم: «برو و يک گوسفند بخر تا به نيت حضرت عباس (ع) قرباني اش کنيم؛ حال که از من مي خواهي از کسي درخواست کمک کنم، چه کسي بهتر از اهل بيت و دوستان خدا، آنان بهتر از هرکسي مشکل را حل خواهند کرد.»
پسرم گوسفندي خريد و آن را بين نيازمندان تقسيم کرديم. فردا پسرم رفت تا ببيند محل خدمتش را کدام شهر انتخاب کرده اند. با تعجب ديديم که محل خدمت پسرم شهر خودمان قرار گرفته است.
عنايت و دستگيري اهل بيت (ع) نسبت به شيعيان
آن کودک را کشتم، زيرا در آينده پدر و مادر مؤمنش را گمراه مي کرد و خداوند مقدر کرده بود که اين فرزند کشته شود اما (همان گونه که در روايات نيز آمده است) خداوند فرزنداني بهتر به آن پدر و مادر عطا مي کند و به جاي درد ناشي از مرگ فرزندشان هفتاد پيغمبر را از نسل فرزندان بعدي آن پدر و مادر قرار مي دهد.
سرانجام گرچه مردم آن شهر رفتار مناسبي با ما نداشتند اما در آن خرابه، گنجي پنهان بود که متعلق به چند يتيم بود و چون آن ديوار در حال فروريختن بود امکان داشت بود گنج آشکار شود و به دست غاصبان بيفتد، از اين رو ديواري تازه ساختم تا مال يتيمان محفوظ بماند.
اين شرح کمک هاي يکي از پيامبران به بندگان خدا بود. در مورد امامان ما نيز چنين است. بلکه اهل بيت (ع) بيشتر به ياد دوستداران خود هستند. يکي از دوستان مي گفت:
ما در کودکي پدرمان را از دست داديم و يتيم شديم. پدرمان قبل از مرگش وضع مالي تقريباً خوبي داشت، اما پس از مرگ پدر، ما با سختي بزرگ شديم. هر يک سرکار مي رفتيم و درآمد محدودي داشتيم در حالي که به سختي زندگي را مي گذرانديم، برادرم آرزوي خريدن ماشين داشت. ديگران به سبب اين فکر سرزنشش مي کردند زيرا معتقد بودند نمي تواند با اين درآمد محدود صاحب ماشيني شود اما من با يقين و اعتقادي که به حضرت فاطمه معصومه (س) داشته و دارم به او مي گفتم:«نگران نباش! حضرت معصومه (س) حتماً کمکت خواهد کرد.» مدتي بعد، در خيابان راه مي رفتم که ناگهان شخصي مرا ديد، جلو آمد و خود را معرفي کرد و مشخص شد که از سابق با پدرم آشنا بوده است. آن گاه گفت: «من مدت هاست دنبال شما مي گردم زيرا پدرت سال ها پيش قطعه اي زمين به من فروخت، اما زمين چندين متر از آن چه پدرت پولش را تحويل گرفته بود بيشتر بود، من مدتي بعد فهميدم اما چيزي نگفتم، حالا من قصد رفتن به حج دارم و دنبال شما مي گشتم تا حلاليت بطلبم.»
پاکتي را از جيبش بيرون آورد و گفت: «در حال حاضر قيمت آن زمين زياد شده است اما من بدون محاسبه دقيق مقداري پول براي شما کنار گذاشته ام. شما را به حق حضرت فاطمه معصومه (س) قسم مي دهم که همين پول را از من بپذيريد و مرا حلال کنيد.» من نام حضرت معصومه (س) را که شنيدم، سخني نگفتم، پاکت را گرفتم و متوجه شدم که مبلغ پول به مقدار خريد يک وسيله نقليه است، خوشحال از برآورده شدن آرزوي برادرم به منزل بازگشتم و حکايت را براي برادرم نقل کردم و بحمدالله وسيله اي خريديم.
در اين حکايت لطف حضرت فاطمه معصومه (س) به فرزندي يتيم ديده مي شود که مشابه کمک حضرت خضر (ع) به آن يتيمان صاحب گنج است. امامان ما حتي در زمان پس از حيات ظاهري شان به ياد شيعيان خود هستند و هميشه ياري گرشانند.
ادب حضور در محضر امام زادگان (ع)
يکي از امامزادگان با کرامت کشور اسلامي مان امامزاده «حمزه بن علي» معروف به «هندوکش يا هندي کش» است که مزار مطهرشان در استان لرستان است و مردم اين استان بسيار به ايشان توجه و اعتقاد دارند.
در بيان کرامات اين امامزاده بزرگوار بايد گفت: «در دوران هاي گذشته تعدادي از سربازان مسلح هندي، وارد استان لرستان مي شوند، عده اي از آنان که هيچ اعتقادي به تقدس مکان هاي مذهبي نداشتند وارد حريم مقدس امامزاده حمزه بن علي (ع) شده در آنجا مشغول نوشيدن شراب مي شوند و به آن امامزاده بي حرمتي مي کنند. پس از لحظاتي نوري از امامزاده ساطع شده، تمام سربازان هندي را به هلاکت مي رساند.»
از آن زمان به بعد اين امامزاده بزرگوار به «هندوکش يا هندي کش» مشهور شده اند. شبيه اين اتفاق در مورد اميرمؤمنان حضرت علي (ع) نيز منقول است که حتي علامتي نيز در اطراف ضريح مقدس آن حضرت که حاکي از اين کرامات است مشخص مي باشد.
اگر به مرقد مقدس حضرت توجه کامل شود، متوجه مي شويم هر سمت ضريح به پنج بخش تقسيم شده چون از بالاي سر به طرف جنوب و پيش روي حضرت طواف کنيم، در پايان بخش دوم ضريح در سمت پيش رو، دو انگشت که مزين به «جواهر» شده است را مي بينيم که به «موضع الاصبعين» معروف است و داستان آن بدين قرار است: شخصي به نام «مره بن قيس» از حکمرانان ستمگر تاريخ عرب بود. روزي او از آباء و اجداد خويش سخن به ميان آورد و از سرگذشت آنان توضيح خواست؟ در جواب گفتند: بخش بسياري از آنان به دست «علي بن ابي طالب» کشته شدند. مره از مدفن علي (ع) پرسيد؟ حرم او را در نجف اشرف نشان دادند. او بي درنگ سپاه خود را فراهم کرد و با دو هزار نفر سواره و هزاران نفر پياده نظام وارد نجف شد، مردم نجف به مقابله برخاستند و شش روز به جنگ خود ادامه دادند ولي در برابر سپاه پرتوان مره شکست خورده و فرار کردند. مره وارد حرم مولا شد و شروع به تخريب نمود! و مي گفت: تو پدران مرا کشتي؟
در اين هنگام از همان مکان دو انگشت مانند دو شمشير خارج شد و مره را از وسط دو نيم کرد، نيمه هاي بدن او همزمان به سنگ تبديل شدند، که آنها را در کنار راه براي عبرت ستمگران قرار دادند و حيوانات به هنگام رفت و آمد بر روي آنها بول مي کردند که بعدها آن ها را دزديدند.
به اميد روزي که همه ادب برخورد با امامان (ع) و امامزادگان شريف، اين يادگاران پيامبر (ص) را بياموزيم.
توفيق زيارت و عنايت به يکي از خادمان قرآن و عترت
در ايام فاطميه با عده اي از دوستان، قصد زيارت يکي از امامزاده ها را داشتيم. قبل از عزيمت، با خبر شديم يکي ديگر از دوستان مان حاج آقا فرامرزي از سفر کربلا بازگشته اند. تصميم گرفتيم قبل از زيارت امامزاده به ديدار زائر امام حسين (ع) برويم.
آقاي فرامرزي پس از تعريف از خاطرات سفرش گفت: «شبي در عالم خواب ديدم که شخصي نزد من آمد و گفت: من از طرف آيت الله سيد علي حسيني خامنه اي آمده ام و مي خواهم شما را خدمت ايشان ببرم. پس از چند روز به من خبر رسيد که امکان تشرف به عتبات عاليات در کشور عراق برايم فراهم شده است. من خوابم را چنين تعبير کردم که چون ايشان نام شان سيد علي است، صاحب نام شريف شان، اميرمؤمنان علي (ع) و جدشان امام حسين (ع) من را طلبيده اند.»
هم چنين نقل کردند: «در دوران جواني به بيماري سختي دچار شدم، به گونه اي که ديگر قادر به حرکت نبودم و از مداوا هم مأيوس شده بودم. در اين ميان يکي از دوستان پيشنهاد کرد که به يکي از روستاهاي دوردست به نام «درب آستانه» بروم (به دليل وجود امامزاده اي که در آستانه روستا قرار دارد، نام روستا را درب آستانه مي نامند) و گفت: «بيا تا آقاي ما تو را شفا بدهد.»
پيشنهاد او را که کشاورز ساده و پاک دلي بود، پذيرفتم. مرا بر چهارپايي سوار کرد و به طرف روستا و امامزاده حرکت کرديم. شب به آن جا رسيدم؛ مرا داخل امامزاده بردند و دخيل بستند سپس در امامزاده را قفل کردند و همگي رفتند. نيمه هاي شب، صداي صحبت دو نفر را شنيدم. (در حالي که در امامزاده قفل بود و داخل حرم کسي نبود) يکي ازآن دو به ديگري گفت: «اين شخص بيماري سختي دارد، اما شفا پيدا مي کند؛ ان شاء الله»
صبح که درامامزاده را باز کردند، من کاملاً سالم و سرحال بودم. اهالي روستا به امامزاده آمدند و به سبب اين معجزه، بسيار شاده و خوشحال شدندو به سرعت خبر شفا يافتن مرا به هم مي دادند و براي ديدنم مي آمدند. من نيز که شفا يافته، کاملاً سرحال بودم برعکس روز قبل که سوار بر مرکبي تا به محضر آن جناب رسيده بودم، امروز تمام مسير را با پاي پياده به محل سکونتم بازگشتم و به عنايت آن امامزاده بزرگوار به کار و تبليغ و تدريس قرآن که چند وقتي بود تعطيل شده بود پرداختم.
شفا به عنايت امام زاده زيد بن علي (ع)
يک روز که قصد زيارت امامزاده اي در اطراف شهرستان دورود را داشتيم به پيشنهاد يکي از دوستان به زيارت امامزاده زيدبن علي (ع) در روستايي به نام پيرآباد رفتيم. يکي از رفقا که خود ساکن روستايي در آن نزديکي بود، خاطرات زيبايي از کرامات اين امامزاده داشت که در بين راه يکي از آن عنايات را براي مان اين چنين تعريف کرد:
سال ها قبل يکي از همسايگان مان به بيماري سختي دچار شد و با آنکه به تعداد زيادي پزشک مراجعه کرد، بهبود نيافت و همه پزشکان از درمان او مأيوس شدند. يک روز من و چند نفر ديگر، با مقداري آذوقه، همسايه بيمارمان را که نيمه بي هوش بود و ديگر قادر به هيچ گونه حرکتي نبود، بر چهارپايي سوار کرديم و به طرف روستاي پيرآباد و امامزاده زيد بن علي (ع) حرکت داديم. وقتي به امامزاده رسيديم، ما در ايوان حرم نشستيم و بيمار را کنار مزار مطهر امامزاده قرار داده و توسل پيدا کرديم. نيمه هاي شب، من مشغول راز و نياز و در خواست شفاي بيمار بودم که احساس کردم از دور صداي «يا حسين (ع) يا حسين (ع)» مي آيد، تصور کردم هيئتي در راه است و به زودي به امامزاده مي رسد زيرا رسم بود که از روستاها و مناطق نزديک، هيئت ها و دسته هاي مختلف و گروه هاي تعزيه خواني به روستاي پيرآباد مي آمدند و در آنجا مشغول عزاداري و تعزيه خواني مي شدند. به اين سبب، چراغ هايي را که با خود آورده بوديم، اطراف امامزاده گرفتم تا اگر هيئتي در راه است، امامزاده را ببيند و راه را گم نکنند، اما هرچه منتظر ماندم هيچ هيئتي از راه نرسيد. بار ديگر صداي جرس شتران را شنيدم، باز چراغ ها را اطراف امامزاده گرفتم ولي هيچ هيئتي ديده نشد، اين قضيه چندين بار تکرار شد.
هنگام سحر که مشغول راز و نياز بودم، حالت معنوي بسيارخوبي به من دست داد و بوي عطر زيبايي را استشمام کردم. برخاستم و به سراغ بيمارمان رفتم، منظره بسيار عجيبي ديدم، روي صورت و کتف جوان، دو پنجه از نور بود. بي اختيار شروع به گريه کردم و متوجه شدم جوان مورد عنايت آقا زيدبن علي (ع) قرار گرفته است.
پس از ساعتي آن جوان حالش بهبود يافت. باورکردني نبود، جواني که ديروز هيچ گونه حرکتي نداشت، امروز کاملاً سالم و سرحال بود، با پاي خود راه مي رفت و حتي ما را براي جمع کردن وسائل کمک مي کرد. هنگامي که به روستاي خودمان رسيديم، مردم به شدت از ما استقبال کردند. جالب توجه اينکه تا رسيدن به روستاي خودمان، هنوز آثاري از آن دو پنجه نور روي صورت جوان نمايان بود، اما به زودي محو شد.
پي نوشت ها :
6- حله يکي از شهرهاي عراق است.
7- اين جا مقام و جايگاه امام زمان (عج) است.
8-شواهد التنزل ج 2، ص 203، روايت کامل آن در کتاب نسيم وصل شماره 5 از هواي وصل ص 50 نقل شده است.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}